كانون فرهنگي وهنري امام حسن مجتبي (ع)
امور فرهنگي وهنري قرآني تربيتي اعتقادي
نويسندگان
آخرين مطالب
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان كانون فرهنگي وهنري امام حسن مجتبي (ع) و آدرس canonemamhssan.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





به ياد لب تشنه پدر آب نخورد!

عصر عاشورا كه دشمنان براى غارت به خيمه ها ريختند، در درون خيمه ها مجموعا 23 كودك از اهل بيت عليه السلام را يافتند. به عمر سعد گزارش دادند كه اين 23 كودك ، بر اثر شدت تشنگى در خطر مرگ هستند. عمر سعد اجازه داد به آنها آب بدهند. وقتى كه نوبت به حضرت رقيه عليه السلام رسيد آن حضرت ظرف آب را گرفت و دوان دوان به سوى قتلگاه حركت كرد.يكى از سپاهيان دشمن پرسيد: كجا مى روى ؟ حضرت رقيه عليه السلام فرمود: (سلام الله علیها) بابايم تشنه بود. مى خواهم او را پيدا كنم و برايش آب ببرم (سلام الله علیها)او گفت : آب را خودت بخور. پدرت را با لب تشنه شهيد كردند!حضرت رقيه عليها السلام در حالي كه گريه مى كرد، فرمود: پس من هم آب نمى آشامم
نيز در كتاب مفاتيح الغيب ابن جوزى آمده است كه ، صالح بن عبدالله مى گويد: موقعى كه خيمه ها را آتش زدند و اهل بيت عليهم السلام رو به فرار نهادند، دخترى كوچك به نظرم آمد كه گوشه جامه اش آتش گرفته ، سراسيمه مى گريست و به اطراف مى دويد و اشك مى ريخت . مرا به حالت او رحم آمد. به نزد او تاختم تا آتش جامه اش را فرو نشانم . همين كه صداى سم اسب مرا شنيد اضطرابش بيشتر شد. گفتم : اى دختر، قصد آزارت ندارم . بناچار با ترس ايستاد. از اسب پياده شدم و آتش جامه اش را خاموش ‍ نمودم و او را دلدارى دادم . يكمرتبه فرمود: اى مرد، لبهايم از شدت عطش ‍ كبود شده ، يك جرعه آب به من بده . از شنيدن اين كلام رقتى تمام به من دست داده ظرفى پر از آب به او دادم . آب را گرفت و آهى كشيد و آهسته رو به راه نهاد. پرسيدم : عزم كجا دارى ؟ فرمود: خواهر كوچكترى دارم كه از من تشنه تر است . گفتم مترس ، زمان منع آب گذشت ، شما بنوشيد گفت : ى مرد سوالى دارم ، بابايم حسين عليه السلام تشنه بود ، آيا آبش دادند يا نه ! گفتم : اى دختر نه والله ، تا دم آخر مى فرمود: (اسقونى شربه من الماء) مى فرمود: يك شربت آب به من بدهيد، ولى كسى او را آبش نداد بلكه جوابش را هم ندادند.وقتى كه آن دختر اين سخن را از من شنيد، آب را نياشاميد، بعضى از بزرگان مى گويند اسم او حضرت رقيه خاتون عليه السلام بوده است . (حضرت رقيه عليها السلام شيخ على فلسفى ص 13)


كناره سجاده ، چشم به راه پدر بود


از كتاب سرور المومنين نقل شده است : حضرت رقيه عليه السلام هر بار هنگام نماز، سجاده پدر را پهن مى كرد، و آن حضرت بر روى آن نماز مى خواند. ظهر عاشورا نيز ، طبق عادت ، سجاده پدر را پهن كرد و به انتظار نشست . ولى پس از مدتى ، ناگهان ديد شمر وارد خيمه شد.
رقيه عليه السلام به او گفت : آيا پدرم را نديدى ؟ شمر بعد از آنكه آن كودك را در كنار سجاده ، چشم به راه پدر ديد، به غلام خود گفت : اين دختر را بزن . غلام به اين دستور عمل نكرد. شمر خود پيش آمد و چنان سيلى به صورت آن نازدانه زد كه عرش خداوند به لرزه در آمد.
محدث خبير، مرحوم حاج شيخ عباس قمى ((قدس سره )) از كامل بهائى (ج 2 ص 179) نقل مى كند كه : زنان خاندان نبوت در حالت اسيرى حال مردانى را كه در كربلا شهيد شده بودند بر پسران و دختران ايشان پوشيده مى داشتند و هر كودكى را وعده مى دادند كه پدر تو به فلان سفر رفته است باز مى آيد، تا ايشان را به خانه يزيد آوردند. دختركى بود چهار ساله ، شبى از خواب بيدار شد و گفت : پدر من حسين عليه السلام كجاست ؟ اين ساعت او را به خواب ديدم . سخت پريشان بود. زنان و كودكان جمله در گريه افتادند و فغان از ايشان برخاست . يزيد خفته بود، از خواب بيدار شد و از ماجرا سوال كرد. خبر بردند كه ماجرا چنين است . آن لعين در حال گفت : بروند سر پدر را بياورند و در كنار او نهند. پس آن سر مقدس را بياوردند و دركنار آن دختر چهار ساله نهادند. پرسيد اين چيست ؟ گفتند: سر پدر توست . آن دختر بترسيد و فرياد بر آورد و رنجور شد و در آن چند روز جان به حق تسليم كرد.
سپس محدث قمى (ره ) مى فرمايد: بعضى اين خبر را به وجه ابسط نقل كرده اند و مضمونش را يكى از اعاظم رحمه الله به نظم در آورده و من در اين مقام به همان اشعار اكتفا مى كنم . (منتهى الامال ، محدث قمى ، ج 1 ص 317، چاپ علميه اسلاميه)
قال رحمه الله :
يكى نو غنچه اى از باغ زهرا
بجست از خواب نوشين بلبل آسا
به افغان از مژه خوناب مى ريخت
نه خونابه ، كه خون ناب مى ريخت
بگفت : اى عمه بابايم كجا رفت ؟
بد اين دم دربرم ، ديگر چرا رفت ؟
مرا بگرفته بود اين دم در آغوش
همى ماليد دستم بر سر و گوش
بناگه گشت غايب از بر من
ببين سوز دل و چشم تر من
حجازى بانوان دل شكسته
به گرداگرد آن كودك نشسته
خرابه جايشان با آن ستمها
بهانه ى طفلشان سربار غمها
ز آه و ناله و از بانگ و افغان
يزيد از خواب بر پا شد، هراسان
بگفتا كاين فغان و ناله از كيست
خروش و گريه و فرياد از چيست ؟
بگفتش از نديمان كاى ستمگر
بود اين ناله از آل پيمبر
يكى كودك ز شاه سر بريده
در اين ساعت پدر خواب ديده
كنون خواهد پدر از عمه خويش
و زين خواهش جگرها را كند ريش
چو اين بشنيد آن مردود يزدان
بگفتا چاره كار است آسان
سر بابش بريد اين دم به سويش
چو بيند سر بر آيد آرزويش
همان طشت و همان سر، قوم گمراه
بياورند نزد لشگر آه
يكى سر پوش بد بر روى آن سر
نقاب آسا به روى مهر انور
به پيش روى كودك ، سر نهادند
ز نو بر دل ، غم ديگر نهادند
به ناموس خدا آن كودك زار
بگفت : اى عمه دل ريش افگار
چه باشد زير اين منديل ، مستور
كه جز بابا ندارم هيچ منظور
بگفتش دختر سلطان والا
كه آن كس را كه خواهى ، هست اينجا
چو اين بشنيد خود برداشت سر پوش
چون جان بگرفت آن سر را در آغوش
بگفت : اى سرور و سالار اسلام
ز قتلت مر مرا روز است چون شام
پدر، بعد از تو محنتها كشيدم
بيابانها و صحراها دويدم
همى گفتند مان در كوفه و شام
كه اينان خارجند از دين اسلام
مرا بعد از تو اى شاه يگانه
پرستارى نبد جز تازيانه
ز كعب نيزه و از ضرب سيلى
تنم چون آسمان گشته است نيلى
بدان سر، جمله آن جور و ستمها
بيابان گردى و درد و المها
بيان كرد و بگفت : اى شاه محشر
تو بر گو كى بريدت سر ز پيكر
مرا در خردسالى در بدر كرد
اسير و دستگير و بى پدر كرد
همى گفت و سر شاهش در آغوش
به ناگه گشت از گفتار خاموش
پريد از اين جهان و در جنان شد
در آغوش بتولش آشيان شد
خديو بانوان دريافت آن حال
كه پر زد ز آشيان آن بى پر و بال
به بالينش نشست آن غم رسيده
به گرد او زنان داغديده
فغان برداشتندى از دل تنگ
به آه و ناله گشتندى هماهنگ
از اين غم شد به آل الله اطهار
دوباره كربلا از نو نمودار
بعضى گفته اند و شايد اتفاق افتاده باشد كه در شب دفن آن دختر مظلومه اهل بيت اطهار عليه السلام ، جناب ام كلثوم عليه السلام را ديدند كه قرار و آرام ندارد و با ناله و ندبه به دور خرابه مى گردد و هر چه تسلى مى دهند آرام نمى يابد. از علت اين بيقرارى پرسيدند، گفت : شب گذشته اين مظلومه در سينه من بود، چون بيدار شدم ديدم كه به شدت گريه مى كند و آرام نمى گيرد، از سببش پرسيدم ، گفت : عمه جان ، آيا در اين شهر مانند من كسى يتيم و اسير و دربدر مى باشد؟ عمه جان ، مگر اينها ما را مسلمان نمى دانند، به چه جهت آب و نان را از ما مضايقه مى نمايند و طعام به ما يتيمان نمى دهند؟ اين مصيبت مرا به گريه آورده و طاقت خوابيدن ندارم .

بپيچ اى قلم قصه شهر شام

كه شد صبح عالم ز غصه چو شام

تو شيخا نمودى قيامت پديد

به مردم عيان گشته يوم الوعيد

ز فرط بكا بر حسين شهيد

چو يعقوب شد چشم خلقى سفيد (مصباح الحرمين ص 371)


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:به ياد لب تشنه پدر آب نخورد! , ] [ 15:8 ] [ اكبر احمدي ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 74 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Weblog Skin :.
درباره وبلاگ

اين وبلاگ متعلق به كانون فرهنگي وهنري امام حسن مجتبي (ع) شهر سلامي است ؛ اين وبلاگ در خصوص انعكاس فعاليت هاي ( فرهنگي وهنري ؛ قرآني ؛ اعتقادي ديني مذهبي ؛ وتربيتي راه اندازي شده است
موضوعات وب
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





اك
اك

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 538
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 560
بازدید ماه : 1539
بازدید کل : 162825
تعداد مطالب : 733
تعداد نظرات : 12
تعداد آنلاین : 1

اك

اك اك اك اك